گنجور

 
جامی

معتمر نام مهتری ز عرب

رفت تا روضه نبی یک شب

رو در آن قبله دعا آورد

ادب بندگی بجا آورد

ساخت بالین ز آستان نیاز

گوش بنهاد بر نشیمن راز

ناگه آمد به گوشش آوازی

که همی گفت غصه پردازی

کای دل امشب تو را چه اندوه است

وین چه بار گرانتر از کوه است

مرغی از طرف باغ ناله کشید

بر تو داغی به سان لاله کشید

واندر این تیره شب ز ناله زار

ساخت از خواب خوش تو را بیدار

یا نه یاری درین شب تاریک

از برون دور وز درون نزدیک

بر تو درهای امتحان بگشود

خوابت از چشم خون فشان بربود

بست هجرش کمر به کینه تو را

سنگ غم زد بر آبگینه تو را

چه شب است این چو زلف یار دراز

چشم من ناشده به خواب فراز

قیر شب قید پای انجم شد

مهر را راه آمدن گم شد

در نفیر و فغان زبان جرس

تنگ بر صبحدم مجال نفس

دست دوران دریده پرده کوس

تیغ گردون بریده نای خروس

چون مؤذن ره مناره سپرد

گویی افتاد ازان به گردن خرد

کش نیاید ز حلقه حلقوم

بانگ یا حی صدای یا قیوم

این نه شب هست اژدهای سیاه

که کند با هزار دیده نگاه

تا به دم درکشد غریبی را

یا زند زخم بی نصیبی را

منم اکنون و جانی آزرده

زو دو صد زخم بر جگر خورده

زخم او جا درون جان دارد

گر کنم ناله جای آن دارد

کو رفیقی که بشنود رازم

واندر این شب شود همآوازم

کو شفیقی که بنگرد حالم

کز جدایی چگونه می نالم

ز آتش غم چو موی پیچانم

موی پیچان و مور بی جانم

هست ناچار پیش فرزانه

موی را شانه مور را دانه

اگرم شانه همچو مو هوس است

شانه ام فرق شاخ شاخ بس است

دانه گر بایدم چو مور نژند

باشدم اشک دانه دانه بسند

ماه گردون بود گوا که چنین

ناله زان می کنم که ماه زمین

چهره از من چو ماه تافته است

تیغ مهرش دلم شکافته است

هرگز اینم گمان نبود به خویش

کایدم اینچنین بلایی پیش

ریخت بر سر بلای دهر مرا

داد ناآزموده زهر مرا

هر که ناآزموده زهر خورد

چه عجب گر ره اجل سپرد

چون بدینجا رساند ناله خویش

کرد با خامشی حواله خویش

آتش او درین ترانه فسرد

شد خموش آنچنان که گویی مرد