گنجور

 
جامی

نوجوانی نخورده نشتر غم

شد گرفتار عشق دختر عم

روز و شب در سرای عم می بود

در مقام رضای عم می بود

دمبدم روی دخترش می دید

میوه از باغ نوبرش می چید

بود شبها در آن نشیمن راز

با شکنهای زلف او کجه باز

لیک داغش چو سینه سوز افتاد

کجه او به روی روز افتاد

پیش عم آشکار شد رازش

داشت از خانه آمدن بازش

چند روز آن جوان نیکو روی

که به دیدار یار بودش خوی

چون بدل شد وصال او به فراق

محنتش جفت گشت و طاقت طاق

یک شب از آرزوی دیدارش

کرد منزل به بام و دیوارش

خواست از مهر روی روشن او

که درآید چو مه به روزن او

ناگهانش فکند لغزش پای

از لب بام در میان سرای

عم ز افتادنش چو گشت آگاه

دزدوارش گرفت و داشت نگاه

بامدادش به شاه دوران برد

دادخواهان به پیش سلطان برد

شاه پرسید ازو که ای اوباش

دور از اندیشه معاد و معاش

شب که رو در ره خطا رفتی

به سرای کسان چرا رفتی

دید مسکین جوان که آن نه نکوست

که نهد تهمتی به دامن دوست

زد به سر منزل ملامت گام

راند بر خویشتن به دزدی نام

شاه بعد از جواب بشنیدن

داد فرمان به دست بریدن

واقفی از حقیقت آن حال

رقعه ای کرد سوی شاه ارسال

کای به حشمت ز خسروان فایق

نیست بر عاشق این جزا لایق

عاشق از شور عشق مجنون است

کار مجنون ز شرع بیرون است

مرد عاشق نه سیم و زر دزدد

از لب یار خود شکر دزدد

نیست جز دزدیی پسندیده

آمدن سوی یار دزدیده

شه چو مضمون کار را دانست

حال آن دل فگار را دانست

گفت با عم وی که ای سره مرد

این جوان را مکش به محنت و درد

بگسل از عهد سست پیوندی

سرفرازیش ده به فرزندی

رسم و راه ستمگری بگذار

جوهر خود به جوهری بسپار

گفت عم کو نه لایق است مرا

نه حریف موافق است مرا

شاه گفت آن که نام و ننگ تو جست

دست از نام و ننگ بهر تو شست

زو موافقتری کجا یابی

سر ز پیوند او چرا تابی

گفت عم کو فقیر و دست تهیست

مرد را داغ فقر رو سیهیست

شاه اسباب کار هر دو بساخت

به زر و مال هر دو را بنواخت

عقد بست آن جوان و دختر را

ساخت یک عقد آن دو گوهر را