گنجور

 
جامی

از رخ شاهزاده گلخنیی

یافت در دل ز مهر روشنیی

شد چو از ره سواره بگذشتی

گلخنی در نظاره گم گشتی

چو در آمد ز درد عشق ز پای

ساخت در تنگنای گلخن جای

چند گه شاهزاده ره پیمود

گلخنی در نظاره گه ننمود

به لطافت بهانه ای بر ساخت

مرکب خود به سوی گلخن تاخت

گلخنی چون لقای شاه بدید

نقد هستی به پای شاه کشید

چشم و دل بر جمال جانان دوخت

ژنده اش ز آتشی که بود افروخت

شعله از ژنده در تنش آویخت

او ز دیدار شه نظر بگسیخت

داشت حیران به روی دوست نظر

نه ز تن نی ز ژنده داشت خبر

شه ز رحمت به سوی او چو شتافت

غیر خاکسترش به جای نیافت