گنجور

 
جامی

آن مخنث به بام همسایه

رفت از همت فرومایه

پا فرو شد به روزنش ناگاه

داشت روزن به سوی منظر راه

چون به منظر فتاد و خاست ز جای

شد فرودش به جای دیگر پای

یافت خود را به خانه زیرین

بود سردابه ای در او دیرین

شد به سردابه هم خطا پایش

جزم شد بر هلاک خود رایش

بانگ برداشت کای مسلمانان

کرده قصد هلاک مهمانان

گر نه تحت الثری ست جای شما

چون ندارد زمین سرای شما

بود چاهی درون سردابه

کآخر آنجا گشاد پاتابه

در تگ چاه میخی ایستاده

بهر عیش مخنث آماده

چون فرود آمد از برابر میخ

گشت جای نشست او سر میخ

میخ را شد به جای خویش قرار

شد مخنث ز میخ شکرگزار

عاقبت چرخ جز به خیر نگشت

وآخر کار من به خیر گذشت

که بحمدالله ار چه صد غم و رنج

بر من آمد درین سرای سپنج

خیر هر کس به قدر همت اوست

همت مرد راه قیمت اوست

کی توانی شناخت قیمت مرد

تا ندانی که چیست همت مرد

همت آن یکی علو نسب

شرف جد سیادت ام و اب

همت آن دگر صفات کمال

علم و عفت شجاعت و افضال

همت آن یکی زن و فرزند

همدم و آشنا و خویشاوند

همت آن دگر زر و زیور

تاج آراسته به لعل و گهر

همت آن یکی سراچه و باغ

مجلس امن و بزمگاه فراغ

همت آن دگر ده و کاریز

وانچه باشد مناسب از هر چیز

آن یکی را هوای درس علوم

منطق و نحو و صرف و طب و نجوم

وان دگر را خیال کلک و دوات

جمع کردن برای خط ادوات

بس کنم کانچه زین شمار بود

که حجاب جمال یار بود

از طریق شمار بیرون است

وز حد اعتبار افزون است

لیک با هم درین صفت یارند

که ازین کارخانه عارند

جلوه گاه جمالشان دنیی ست

جای وزر و وبالشان عقبی ست

همه از عز قرب واهب فرد

مایه لعنت اند و موجب طرد