گنجور

 
جامی

روی عاشق نخست در خویش است

دل او از برای خود ریش است

گر بخواهد برای خود خواهد

ور بکاهد برای خود کاهد

همه گرد مراد خود گردد

بهر بند و گشاد خود گردد

باشد از جام عشق مستی او

دوست باشد طفیل هستی او

دوست را چون به کام خود یابد

صید مقصود رام خود یابد

ور بود بر خلاف مقصودش

زان تغابن به سر رود دودش

این نه عشق است خویشتنداریست

به هواهای خود گرفتاریست

هیچ عاشق هوا پسند مباد

به مرادات نفس بند مباد

حیف عاقل که نقد عمر نفیس

هیچ سازد برای نفس خسیس

خیر خود را ز سود و مایه نفس

نشناسد به غیر وایه نفس

بس که باشد فرود پایه وی

شر بود هر چه هست وایه وی

هر چه با وایه وی انجامد

خیر خواند بر آن بیارامد

شکر گوید بسی که آخر کار

یافت کارش به وجه خیر قرار

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode