گنجور

 
جامی

در نواحی مصر شیر زنی

همچو مردان مرد خود شکنی

به چنین دولتی مشرف شد

نقد هستی تمامش از کف شد

شست از آلودگی به کلی دست

نه به شب خفتی و نی به روز نشست

قرب سی سال ماند بر سر پای

که نجنبید چون درخت از جای

خفت مرغش به فرق فارغ بال

گشت مارش به ساق پا خلخال

شست و شو داده موی او باران

شانه کرده صبا چو غمخواران

هیچگه ز آفتاب عالمتاب

سایه بانش نگشته غیر سحاب

لب فرو بسته از شراب و طعام

چون فرشته نه چاشت خورد نه شام

همچو مور و ملخ ز هر طرفی

دام و دد گرد او کشیده صفی

او خوش اندر میانه واله و مست

ایستاده به پا نه نیست و نه هست

چشم او بر جمال شاهد حق

جان به طوفان عشق مستغرق

دل به پروازهای روحانی

گوش بر رازهای پنهانی

زن مگویش که در کشاکش درد

یک سر موی او به از صد مرد

مرد و زن مست نقش پیکر خاک

جان روشن بود از اینها پاک

کردگارا مرا ز من برهان

وز غم مرد و فکر زن برهان

مردیی ده که راد مرد شوم

وز مرید و مراد فرد شوم

غرقه گردم به موج لجه راز

هرگز از خود نشان نیابم باز