گنجور

 
جامی

روزی آن نوجوان به عارف گفت

کای شناسای رازهای نهفت

چون تو را دل اسیر معنی بود

عشق معنی ز صورت اولی بود

حسن معنی نمی شود سپری

عشق آن باشد از زوال بری

عشق تو چون فتاد در کم و کاست

خاطر تو ز من رمیده چراست

مرد عارف چو آن سؤال شنید

از جواب سؤال چاره ندید

گفت آنجا که جلوه معنیست

وهم نقص و زوال را ره نیست

حسن او لایزال و لم یزل است

عشق آن بی قصور و بی خلل است

هر که را زد جمال معنی راه

دست تغییر ازان بود کوتاه

لیک معنی جز از لباس صور

نشود جلوه گر بر اهل نظر

رخ ز هر صورتی که بنماید

به جمال خودش بیاراید

جرعه حسن خود بر او ریزد

حلیه خویش ازو درآویزد

عالمی مبتلای او گردد

پایبند وفای او گردد

لیک هر یک به قدر همت خویش

گیرد آیین عشق ورزی پیش