گنجور

 
جامی

پدر این قصه از زبان پسر

چون نیوشید گفت جان پدر

نیست پوشیده پیش اهل ادب

که بود ریش پر به عرف عرب

لیک آن پر که مرغ حسن و جمال

زند از وی سوی عدم پر و بال

گرچه خیزد همین ز روی و ذقن

رود از وی لطافت همه تن

نرگس چشم ازان شود بی آب

لاله روی ازان شود بی تاب

خم ابرو که خوانیش مه نو

شود از ریش داس عمر درو

قد که باشد نهال تازه و تر

خشک چوبی شود سزای تبر

خط فیروزه رنگ زنگاری

آورد روی در سیه کاری

خال مشکین که بر جبین و عذار

نقطه مشک بود بر گلنار

چون دمد ریش بینیش به صریح

مثل بعرالظباء حول الشیح

وانچه می خوانیش چه سیمین

بینی آن را به چشم عبرت بین

چون نشان سم ستور به راه

وز نم بول ازو دمیده گیاه

لب و سبلت چنان به هم کز موی

لای پالای بر دهان سبوی

رود القصه حسن و ماند ریش

گل دهد جای خویشتن به حشیش

چه حشیشی که آب و گل ببرد

چه گیاهی که گاو و خر بچرد

پس به این خال و خط مشو مغرور

باش از آلایش رعونت دور

کین همه زیب و زینت صور است

حال صورت زمان زمان دگر است

هر که او دل درین صور بسته ست

بگسل از وی که همتش پست است

پی آن رو که عارف معناست

مرد عارف به دوستی اولی ست

چون صور نیست ایمن از تغییر

دامن عاشقان معنی گیر

حسن معنی چو جاودان پاید

عشق آن اعتماد را شاید

حسن سیرت محل تغییر است

عارف از عشق آن کران گیر است

چون شنید این سخن پسر ز پدر

کرد بیرون غرور حسن ز سر

حسن سیرت گرفت با همه پیش

لیک با مرد عارف از همه بیش

چشم و دل بر رضای او می داشت

گوش بر حکم و رای او می داشت

هر چه گفتی به جان نیوشیدی

زهر دادی روان بنوشیدی

عارف تیز چشم معنی بین

کش شهود خدای بود آیین

روی او را چو روشن آینه تافت

که بر آن نور حق معاینه تافت

دایما در تجلی آن نور

بود از چشم خویشتن مستور

ذره بود او ز نور هستی حق

ذره در نور بود مستغرق

حبذا آن دو ناظر و منظور

هر دو ز آلودگی شهوت دور

روی در روی یکدگر کرده

باده از جام یکدگر خورده

سینه آن چو دامن این چاک

دامن این چو دیده آن پاک

حس این آفتاب هستی سوز

عشق آن صبح آفتاب افروز

بود یکچند ازان دو مهرگزار

گرم سودای عشق را بازار

عاقبت چون نهاد رو به زوال

زان پسر آفتاب حسن و جمال

عشق عشاق نیز رخت ببست

آتش اشتیاقشان بنشست

حسن شخص است و عشق چون سایه

سایه از شخص می برد مایه

چون درآید وجود شخص ز پای

نیست ممکن بقای سایه به جای

آن که دایم ز عشق لاف زدی

در محبت در گزاف زدی

ناگهانش به راه اگر دیدی

بی بهانه ز راه گردیدی

بر گرفتی ز دور راه گریز

پای خود درگریز کردی تیز

غیر عارف که رو به ره می داشت

سر آن رشته را نگه می داشت

گرچه عشقش نماند همچو نخست

نشد آیین آشنایی سست

عشق اگر رفت دوستداری ماند

در میانه طریق یاری ماند