گنجور

 
جامی

با پدر گفت نازنین پسری

کای ز هر نیک و بد تو را خبری

چون نهم ز آستانه بیرون پای

شور و غوغا برآید از همه جای

از یمین و یسار اهل نیاز

دعوی عشق می کنند آغاز

آن یکی آه دردناک زند

جیب جان را ز درد چاک زند

وان دگر خون ز دیده افشاند

سوز دل ز آب دیده بنشاند

هر یک از درد عشق و سوز جگر

به زبان دگر دهند خبر

می ندانم چه صورت انگیزم

با که آمیزم از که پرهیزم

گفت از هر یکی بپرس جدا

کز جمالم چه ره زده ست تو را

آن یکی گفت ازان رخ ساده

رخ به خونم منقش افتاده

وان دگر گفت ازان لب میگون

چشم من پر نم است و دل پر خون

وان دگر گفت کان خط نوخیز

زد خطم بر صحیفه پرهیز

وان دگر گفت کان قد و رفتار

برده است از دلم شکیب و قرار

وان دگر گفت کان خم ابرو

ساخت پشتم ز بار عشق دو تو

وان دگر گفت ازان چه غبغب

جان شیرینم آمده ست به لب

وان دگر گفت دانه آن خال

در دلم کشت تخم رنج و ملال

وان دگر گفت ازان دو نرگس مست

دل من همچو جام باده شکست

وان دگر گفت معنی بیچون

دیدم از پرده صور بیرون

شد دلم مبتلای آن معنی

می دهم جان برای آن معنی

فارغ از زلف و غافل از رویم

می ندانم چه چیز می جویم