گنجور

 
جامی

به تعوذ چو پاک کردی راه

متوسل شدی به بسم الله

وقت آن شد که شاهد لاریب

بر تو جولان کند ز حجله غیب

بینی آن شاهد نگارین را

کرده در بر شعار مشکین را

آفتاب بلند از سایه

بسته بر روی خویش پیرایه

از اولواالایدی اش رسیده شعار

بهر نظاره اولواالابصار

وز پی خلعت بنی العباس

از حریر حروف کرده لباس

تا در آن کسوتش ببیند هوش

چشم بنهاده بر دریچه گوش

چون کشی از سرش حریر حروف

ظهر و بطنش شود تو را مکشوف

ظهر و بطن است جمله قرآن را

از پی یکدیگر بجوی آن را

ظهر و بطن است و بطن بطن یقین

همچنین تا به سبع یا سبعین

لفظ را چون کنی به ظهر قیاس

قشر و مغزند پیش خرده شناس

ظهر را هم به بطن چون نگری

همچنین قشر و مغزشان شمری

بطن سابق چو قشر لاحق را

بطن لاحق چو مغز سابق را

تا به پای عمل ز قشر عبور

نکنی نفتدت به مغز عثور

هست ماندن به قشر دأب دواب

مغز جو مغز چون اولواالالباب

ای بسا کس که هم به قشر نخست

باز ماند و به مغز راه نجست

چون بهایم به پوست شد خرسند

آدمی سان ز مغز پوست نکند

از کلام خدا به لفظ رسید

لفظ دانست و لفظ خواند و شنید

ظهر قرآن بر او نکرد ظهور

بطن ها ماند در بطون مستور

یافت گنجی طلسم او نشکست

جز به نقش طلسم او ننشست

دیده از گنج خشت بر دیوار

خشت دیوار گنج کرده شمار

نور عقلش نگشته راهنمای

که یکی خشت برکند از جای

بگشاید رهی به جانب گنج

شود از نقد گنج گوهر سنج

حق ازان حبل خواند قرآن را

تا بگیری به سان حبل آن را

بدرآیی ز چاه نفس و هوا

کنی آهنگ عالم بالا

نه که آیی به مال و جاه فرو

از بلندی روی به چاه فرو

رسن آمد کزین نشیمن پست

به در آیی در آن رسن زده دست

تو بدان دست و پای خود بستی

واندر این تنگ جای بنشستی