گنجور

 
جامی

چون ز نفس و حدیثش آیی تنگ

به کلام قدیم کن آهنگ

مصحفی جو چو شاهد مهوش

بوسه زن در کنار خویشش کش

شاهد گلعذار و مشکین خط

چهره آراسته به عجم و نقط

بلکه باغ بهشت و روضه حور

سبزه اش مشک و تربتش کافور

جدولش چون چهار جوی بهشت

فیض بخش از چهار سوی بهشت

گرد جدول نقوش اعشارش

رسته گلهاست گرد انهارش

سوره هایش همه قصار و طوال

قصرها زان بهشت فرخ فال

کرده همواره زان قصور شگرف

جلوه حوران قاصرات الطرف

سر هر سوره بر مثال دری

که ازان در توان بر آن گذری

رسد از هر دری گه و بیگه

طالبان را صلا که بسم الله

عشر او کرده نشر بر و نوال

خمس او گشته شمس اوج کمال

آیتش غایت امانی کون

وقف بر وی همه معانی عون

کلماتش مفرق ظلمات

حرفها ظرفهای فیض حیات

چون بروج نجوم سیاره

متجزی شده به سی پاره

جزو جزوش حقایق اسرار

هر یکی را دقایق بسیار

به کنار این نگار فرخ فر

چون در آری به غیر او منگر

صرف او کن حواس جسمانی

وقف او کن قوای روحانی

دل به معنی زبان به لفظ سپار

چشم بر خط و نقط و عجم گذار

گوش ازو معدن جواهر کن

هوش ازو مخزن سرائر کن

در ادایش مکن زبان کج مج

حرفهایش ادا کن از مخرج

دور باش از تهتک و تعجیل

کام گیر از تأمل و ترتیل

رغم طبع جهول و نفس عجول

جهد در عرض کن نه اندر طول

رخت خویش از میانه بیرون بر

پی به وحدتسرای بیچون بر

خویش را چون درخت موسی دان

کامد از وی کلام حق به میان

سمع خود را به حکم شرع و قیاس

عین سمع خدای پاک شناس

گر کند جست و جوی حجت کس

حصر و هوالسمیع حجت بس

هست رشحی دگر ازین منبع

کنت سمعا له فبی یسمع

بار خود دور کن که جز باری

در میان نیست سامع و قاری

به زبان درخت و سمع کلیم

می کند عرض خود کلام قدیم

زین شهود آنچه سازدت مهجور

دیو رهزن بود مشو مغرور

به خدا بر ز شر دیو پناه

که خداگفت فاستعذ بالله