گنجور

 
جامی

حد انسان به مذهب عامه

حیوانیست مستوی القامه

پهن ناخن برهنه پوست ز موی

به دو پا رهسپر به خانه و کوی

هر که را بنگرند کاینسان است

می برندش گمان که انسان است

وان که خود را گمان برد ز خواص

می فزاید بر این معانی خاص

شیخ خود بین برد ز نادانی

ظن که آن شد کمال انسانی

که کند خانقاه و صومعه جای

واکشد پا ز باغ و راغ و سرای

کند اسباب شیخی آماده

بنشیند به روی سجاده

ابلهی چند گرد او گردند

تابع کرد و ورد او گردند

بر خلایق مقدمش دارند

هر چه گوید مسلمش دارند

صد کرامت به نام او سازند

تا سلیمی به دامش اندازند

مقتدای زمانه خواجه فقیه

با درون خبیث و نفس سفیه

حفظ کرده ست چند مسئله ای

در پی افکنده از خران گله ای

سینه پر کینه دل پر از وسواس

کرده ضایع به گفت و گوی انفاس

عمر خود کرده در خلاف و مرا

صرف حیض و نفاس و بیع و شرا

گشته مشعوف لایجوز و یجوز

مانده عاجز به کار دین چو عجوز

با چنین کار و بار کرده قیاس

خویشتن را که هست اکمل ناس

همچنین تا به درزی و جولاه

همه زین گونه اند روی به راه

هر کسی را به خود گمان آنست

که همین اوست آن که انسانست

جنبش هر کسی ز جای وی است

روی هر کس به فکر و رای وی است