گنجور

 
جامی

هیچ موجود نیست در عالم

که شناسد حقیقت آدم

داند آدم حقیقت همه چیز

عین حق را حقیقت همه نیز

بیند آن عین را به چشم عیان

گشت ظاهر به صورت اعیان

غیر ازو در جهان نبیند هیچ

آشکار و نهان نبیند هیچ

لیکن این دولتی نه آسان است

بلکه خاص خواص انسان است

جانب آن اشارتیست نهفت

آن امانت که حضرت حق گفت

بر سماوات و ارض و ما فی البین

قد عرضنا الامانت فابین

لیس فی الکون کائنا ماکان

کافل حملها سوی الانسان

غیر انسان کسش نکرد قبول

زانکه انسان ظلوم بود و جهول

ظلم او آنکه هستی خود را

ساخت فانی بقای سرمد را

جهل او آنکه هر چه جز حق بود

صورت آن ز لوح دل بزدود

نیک ظلمی که عین معدلت است

نغز جهلی که مغز معرفت است

ای نکرده دل از علایق صاف

مزن از دانش حقایق لاف

زانکه در عالم خدا دانی

جهل علم است و علم نادانی