گنجور

 
جامی

گرچه آمد بسیط اصل کلام

باشد آن را مراتب و اقسام

هست اصل بسیط آن ز صفات

ز صفاتی که هست لازم ذات

حق تعالی حقایق اسرار

چون کند بهر قایلان اظهار

صفتی را که هست مبداء آن

کرده نامش کلام اهل لسان

پیش آن کو بود به علم علم

این کلام است متصف به قدم

باشد آری به حکم عقل سلیم

صفت ذات همچو ذات قدیم

گاهی آن بی توسط گفتار

آید اندر مراتب و اطوار

چون دلالات جمله موجودات

بر کمال صفات و وحدت ذات

گاهی اندر لباس لفظ و حروف

که مر او را قوالبند و ظروف

وین دو قسم است زانکه حرف و مقال

یا به حسن مدرک است یا به خیال

آنچه مدرک همی شود به حواس

ظاهر آمد به پیش عقل و قیاس

وانچه باشد حواس ازان قاصر

هست بر اهل کشف بس ظاهر

موطنش عالم مثال بود

آلت سمع آن خیال بود

گردد از سمع باطن آن مفهوم

سمع ظاهر بود ازان محروم

گفت و گوی فرشتگان با هم

باشد از حرف و صوت آن عالم

هر ملک را در او مثالی هست

که دهدشان در آن مقالی دست

متجسد شود در او ارواح

متروح شود در او شباح

هر چه آید فرو ز عالم جان

قالبی باشدش در آن میدان

وانچه بالا رود ز عالم گل

صورتی یابد اندر آن منزل

وحی تنزیل و رؤیت جبریل

هست احکام آن جهان بی قیل

نطق و تسبیح کز جماد و نبات

بشنوی یا ز عجم حیوانات

همه هست از خواص آن عالم

سمع و حس نیست اندر آن محرم

هر که را شد گشاده راه خیال

اندر آن عالمش دهند مجال

کانچه باشد شنیدنی شنود

رغم محجوب را بدان گرود

وانچه باشد ز دیدنی بیند

دامن از منکر دنی چیند

نسبت این جهان به آن چون است

از حد عقل و فهم بیرون است

گفت شارع کحلقت تلقی

فی فلات بعیدة الأرجا

شرح آن را کسی چه سان سنجد

نیست زانسان که در بیان گنجد

چون سخن را کشید رشته دراز

به سر رشته باید آمد باز

بود سر رشته ذکر بی ادبان

از پی عبرت ادب طلبان