گنجور

 
جامی

شاه روزی به اتفاق شکار

خیمه بر بیشه زد ز شهر و دیار

زانکه جز در شکار نتوان کرد

ورزش کارزار و جنگ و نبرد

کار ارباب ملک بازی نیست

بازی آیین سرفرازی نیست

شغل اهل خرد نه لهو بود

ور بود سهل بلکه سهو بود

شرزه شیری ز بیشه غره کشید

که یلان را ز بیم زهره درید

آمد و بر کنار بیشه نشست

بر همه رهگذار بیشه ببست

شاه گفتا که وقت شد بی شک

که زنم آن دو نقد را به محک

سیم و زر تا نیوفتد به گداز

سره از قلب کی شود ممتاز

هر دو را پیش خواند و پیش نشاند

سخن شیر پیش ایشان راند

گفت خیزید و سازکار کنید

با وی آهنگ کارزار کنید