گنجور

 
جامی

آن دگر نکته را که کرد ادا

شافعی از کلام اهل هدی

بود آن کز خدای عز و جل

عصمت آمد نصیب تو ز ازل

کانچه خواهد دلت ز خود رایی

ندهندت بر او توانایی

عصمت است اینکه نیست سیم و زرت

که شود آرزوی شور و شرت

مطرب آری به خانه می نوشی

شاهدان را کنی هم آغوشی

عصمت است اینکه نیست دسترست

که چو آزار کس شود هوست

برکشی تیغ و خون او ریزی

خاک و خونش به هم درآمیزی

عصمت است اینکه صاحب دیوان

نیستی خوش نشسته در ایوان

تا کنی بر امید عزت و جاه

عالمی را ز دود خانه سیاه

عصمت است اینکه همچو شحنه شهر

نیست با هر کسیت قوه قهر

تا کنی تهمت مسلمانی

واستانی به ظلم تاوانی

عصمت است اینکه نیستی قاضی

که چو باشی ز خواجه ناراضی

مالش از حکم پایمال کنی

خون او بر کسان حلال کنی

عصمت است اینکه ز احتساب تو را

نیست حظی به هیچ باب تو را

تا به بهتان در بهانه زنی

بیگناهی به تازیان هزنی

صد ازین عصمت است هر نفسی

که ندارد بدان شعور کسی

گر دهم شرح آن دراز شود

وحشت انگیز اهل راز شود

زانچه گفتم دلت گران نکنی

وهم تعریض این و آن نکنی

من که عیب است پای تا به سرم

کی به عیب کسان فتد نظرم

خود مرا در میان چه کار و چه بار

غیر من دیگریست کارگزار

من زبان و او سخن گذارنده

بلکه من خامه و او نگارنده

در حقایق به چشم عامه مبین

حرف و نقش از زبان خامه مبین

خامه آمد ز دست جنبش گیر

دست درست قدرتست اسیر

قدرت آمد اراده را تابع

وان ارادت ز علم شد واقع

علم فایض ز واهب فیاض

که مبراست فیضش از اعراض

لیکن آن علم اختیاری نیست

فیضانش جز اضطراری نیست

علم فایض چو گشت فتوی ده

که نوشتن ز نانوشتن به

تابع او شدند کارکنان

شد نوشته به هر ورق سخنان

سر این سلسله ببین که کجاست

جنبش مابقی ازان سر خاست

سر چو جنبید کی بود ممکن

که بود ماورای سر ساکن

گر تو را این نوشته ناید خوش

بشکن خامه را و دم درکش

زانکه خامه درین نوشتن خط

مظهر فعل کاتب است فقط

نیست امری دگر به خامه مضاف

عیب خامه چه می کنی ز گزاف

هرگه از چوب بر سگ آید کوب

باشد از جهل سگ گزیدن چوب

چوب را در میانه کاری نیست

در کف چوب اختیاری نیست

سگ اگر نیز می کند دندان

اینک آن چوبزن خوش و خندان

در کف قهر حق من آن چوبم

که به سگ سیرتان رسد کوبم

گر کسی را بود خیال نطق

در میان نیستم من آنک حق