گنجور

 
جامی

آن زمان از ریا و عجب رهی

که شوی پیر را رهین و رهی

هست در نفس دار و گیر بسی

که نداند به غیر پیر کسی

نفس افعی و پیر خضر شعار

کور می سازدش زمردوار

نفس دیو است و پیر نجم هدی

رجم دیو است کار نجم بلی

کیست پیر آن که نیست یک سر مو

سیه از ظلمت وجود بر او

گردد از تاب آفتاب ازل

مو به مو ظلمتش به نور بدل

نور حق تا بدلش ز لوح جبین

سرالشیب نوری اینست این

آن که پیر از بیاض موی بود

سخره کودکان کوی بود

هرگز آن دولت از کجا یابد

که بر او نور کبریا تابد

گوش کن از حکیم نادره گوی

که ز بلغم بود سفیدی موی

کی شود حاصل ای به غفل علم

نور حق از رطوبت و بلغم

تا کی ای ساده دل ز ساده وشی

ریش صابون زنی و شانه کشی

من گرفتم کز آب و صابونت

شد چو کافور موی شبگونت

چه بود در ترازوی امید

وزن این یک دو مشت پشم سفید

نور می بایدت در دل گیر

که دل است از خدای نور پذیر

نور ناتافته ز روزن دل

مشکل افتد به کوی و برزن گل

نور بر آب و گل ز دل تابد

آب و گل روشنی ز دل یابد

شمعکی برزند به خانه علم

رخت بربندد از میانه ظلم

نور حق چون ز دل ظهور کند

ظلمت تن چه شر و شور کند

آنچه تو از حدیث مصطفوی

در نشان ولی همی شنوی

که به رویش کسی نظر چو گشاد

بی توقف خدایش آمد یاد

آن نشان مقتضای این نور است

ور نه آب و گل از خدا دور است

چون درین نور پیر شد فانی

خواندش عقل پیر نورانی

پیر چون یافتی ازو مگسل

ور نه یکدم ز جست و جو مگسل

در به در کو به کو بجوی او را

هر کجا یافتی ببوی او را

چون ازو بوی جذب عشق آید

گر شوی خاک پای او شاید

ور نه آید مایست از تک و پوی

رو ز جای دگر بجوی و ببوی

آن بود بو که چون به او برسی

برهی از هزار بوالهوسی

خاطرت را به جذب پنهانی

جمع سازد ز هر پریشانی

برهاند ز رنج آب و گلت

برساند به سر جان و دلت