گنجور

 
جامی

کهف اصحاب سعد دین و دول

منتهی در طریق علم و عمل

دلش از نسبت دو عالم دور

نسبت او به کاشغر مشهور

گفت از پیر خود نظام الدین

که به خاموش داشتی تعیین

که به وقت صفای آیینه

سوی مسجد شدم یک آدینه

چون ز مسجد پس از ادای نماز

سوی مأوای خویش گشتم باز

دیدم اندر دکانچه ای تنها

نوجوانی به حسن بی همتا

عشقش آورد بر من آنسان زور

کز دل و جان من برآمد شور

ماندم از حال خویشتن حیران

که دلی را که جمله کون و مکان

کم بود در فروغ معرفتش

چون شود مهر ذره ای صفتش

قطره ای را چه زهره و یارا

که تواند احاطه با دریا

هر کجا تافت آفتاب قدم

کی تواند نهاد سایه قدم

ناگهان در مقابل آن ماه

دیدم افتاده بیدلی در راه

از دل و دیده غرق آتش و آب

از تب عشق آن جوان در تاب

روشنم شد که آن محبت و درد

در دل من ازو سرایت کرد

من ازان عشق هستم آزاده

پرتو اوست بر من افتاده

چند گامی ازو چو بگذشتم

زان هوا و هوس تهی گشتم

همچنین نقل کرد ازو که دمی

نشدی خالی از غم و المی

روز و شب رنجه بودی از اوجاع

گاه تب داشتی و گاه صداع

گفت روزی که رنج های گران

این همه هست بر من از دگران

من چو کلم همه جهان اجزا

بلکه من شخص و دیگران اعضا

رنج بر جزو چون بود جاری

اثر آن به کل شود ساری

گفت ناقل که این حدیث بلند

در من انکار گونه ای افکند

زید را طبع منحرف گردد

چون به تب عمر و متصف گردد

می زند بر دماغ بکر بخار

چون ز خالد برد صداع قرار

بود با من رفیق خبازی

در خلا و ملا هم آوازی

آتش انداخت در تنور سحر

شعله آن زد از درونم سر

چون دهان تنور او آتش

از دهانم زبانه می زد خوش

آتش او چو شعله زد از من

سخن پیر شد مرا روشن

که تواند که حالت دگری

کند اندر کس دگر اثری

همت پیر آمد اندر کار

وآتشم زد به خرمن انکار

زنگ انکار از دلم بزدود

در اقبال بر رخم بگشود