گنجور

 
جامی

مرد باید که یار جوی بود

یار چون یافت یار شوی بود

شوید از آب لطف و ابر کرم

از ضمیرش غبار غصه و غم

گر نشیند به دامنش گردی

باشد آن گرد بر دلش دردی

تا ز دامانش آن بیفشاند

پا به دامن کشید نتواند

یار چشم است اگر ز شهوت و خشم

مویی افتاده بینی اندر چشم

زود آن موی را ز چشم بچین

موی در وی ز جهل سهل مبین

زانکه در دیده موی ناهنجار

مایه مویه گردد آخر کار

خاربست مژه به گرد بصر

بر خس و خار بسته راه گذر

کز برون رنج آفتی ناگاه

به سواد بصر نیابد راه

یار چون چشم شد تو مژگان باش

گرد او شو به پا چو مژگان فاش

دفع کن هر اذا که از هر سوی

سوی آن چشم روشن آرد روی

لحظه لحظه ز خست و دونی

مخراشش چو موی افزونی

موی افزونی آفت دیده ست

دیده زو هر دم آفتی دیده ست

گر گذاریش دیده کور کند

ور کنی درد و رنج زور کند

بلکه صد پی به کندنش چاره

گر کنی بر دمد دگر باره

نه به کندن توانی از وی رست

نه بر آزار او صبور نشست

خودپسندان ناپسندیده

موی افزونی اند در دیده

دیده از دیدشان نگه می دار

ور نبینی ز دیدشان آزار

ز آتش کیدشان بکش دامن

پیش ازان دم که سوزدت خرمن

آتش کید بر فروخته اند

خرمن بس کسان که سوخته اند

اول اظهار اعتقاد کنند

دم تسلیم و انقیاد زنند

هر کجا پا نهی به راه و گذر

به ارادت نهند آنجا سر

ور به آزارشان بر آری دست

گردن خود کنند پیش تو پست

گر زنی سنگ گوهرش خوانند

بر سر خود چو تاج بنشانند

کانچه آید ازان کف و پنجه

حاش لله که کس شود رنجه

محنت تو کلید راحت ماست

ذلت تو مزید دولت ماست

لله و فی الله است یاری ما

به غرض نیست دوستداری ما

رنج محنت ز دوستان خدای

هست راحت فزای و رنج زدای

داغشان باغ و رنجشان گنج است

گنجشان از کرم گهر سنج است

ما ز آزارشان نیازاریم

قهر ایشان به لطف برداریم

قهرشان بهر امتحان باشد

امتحان فضل و امتنان باشد

در زر خالص آن که دارد شک

زند از بهر امتحانش محک

بر محک چون بود تمام عیار

خرد آن را به قیمت بسیار

بی محک ها درین سرای مجاز

سره از قلب کی شود ممتاز

از مریدان کنند افسانه

که فلان مرد بود و مردانه

صبر بر امتحان شیخ نمود

در دولت به روی خود بگشود

زین مقوله هزار کذب و گزاف

با تو گویند و تو ز خاطر صاف

همه را راستگوی پنداری

کذبهاشان به صدق برداری

بنشینی و ریش پهن کنی

بگشایی زبان به خوش سخنی

همه را رازدار خود سازی

راز دل با همه بپردازی

با همه خواه خواجه خواه فقیر

کنی آمیزشی چو شکر و شیر

چون برآید بر این نسق یک چند

شود از هر طرف قوی پیوند

لیک از آزمون گوناگون

آید از پرده حیله ها بیرون

آن غرض ها که بودشان در سر

گردد از قول و فعلشان ظاهر

شود احوال ظاهر ایشان

یوم تبلی السرائر ایشان

خبث سیرت ز صورت و سیما

بر تو گردد یگان یگان پیدا

چون غرض ها شود تو را روشن

دوستان را شوی به جان دشمن

غرض آنجا که بار بگشاید

دوستی را مجال تنگ آید

رخت بندد ز دل وفا و وفاق

خانه گیرد به سینه بغض و نفاق

لیک بهر حقوق پیشینه

داری آن را نهفته در سینه

شرمت آید که از پس یاری

لب گشایی به بغض و کین داری

دل تو از نفاق گیرد هم

کز نفاقت رسد هزار الم

دمبدم حیله ای برانگیزی

که از ایشان به حیله بگریزی

صد دغا و دغل به پیش آرند

حیله های تو باد انگارند

هر طرف صد وسیله انگیزند

تا دگر باره با تو آمیزند

بگذری تو ازان جفا کیشان

وین عجب کز تو نگذرند ایشان

هیچ از ایشان رهید نتوانی

چون شناور به خرس درمانی