گنجور

 
جامی

شیخ مهنه که بود پیوسته

از من و مای خویشتن رسته

صد حکایت ز خویش واگفتی

لیک هرگز نه من نه ما گفتی

رفتی اندر صف صفا کیشان

بر زبانش به جای من ایشان

بود بر وی شهود حق غالب

دید خود را ز چشم خود غایب

لفظ ایشان که خاص غایب راست

جامه ای بود بر قد او راست

خرد آن ساده را کند تعییر

که ز غایب به من کند تعبیر

خاصه از غایبی که ماند دور

جاودان از حریم قرب و حضور

بکشد رخت خود ز شهر وجود

بنشیند به گوشه ای نابود

گر بجوید به سال های دراز

اثر خویشتن نیابد باز