گنجور

 
جامی

همچو این جاهلان جاه طلب

که غلو کرده در علو نسب

پدر و مادر از نسب عاری

پسر افتاده در نسب داری

دی پدر از اراذل قروی

پسر امروز سید علوی

مادرش لولی و پدر لالا

از زند دم ز حیدر و زهرا

سازد از آل مصطفی خود را

گوید از نسل مرتضی خود را

گوید این لیک خلق و فعل و فنش

می کند دمبدم دروغ زنش

پسری کش پدر مغیره بود

مر نبی را چه سان نبیره بود

کی بود ز اهل بیت آن نااهل

که گریزد ز جهل او بوجهل

زد خری لاف با خران دگر

که مرا رخش رستم است پدر

داد از آنها یکی جوابش باز

که گواه تو بس دو گوش دراز

پشک در نافه شد که من مشکم

می دهد بوی خوش تر و خشکم

نافه را چون گشاد مشک فروش

شد سیه زان گزاف گفتن روش

روبهی گفت با شتر که عمو

ز کجا می رسی درست بگو

می رسم گفت حالی از حمام

شسته ام ز آب سرد و گرم اندام

گفت روبه که شاهدی اینت

بس بود دست و پای چرکینت

اثر شستن همه اعضا

هست بر پاشنه تو را پیدا

می ندانم که با ولی و نبی

این چه گستاخی است و بی ادبی

ناکسان چون کنند و بی باکان

نسبت خویش با چنان پاکان

مایه زرقو قلبی و دغلی

چون بود نقد مصطفی و علی

مرغ مایل به دانه تلبیس

چون بود ز آشیانه تقدیس

میوه بد مذاق تلخ سرشت

چون بود حاصل از درخت بهشت

کی چو نافه خریطه سرگین

فتد از ناف آهوی مشکین

هذیان مسیلم کذاب

چون بود زاده حدیث و کتاب

چون بود موجبه مقدمتین

سلب شر است در نتیجه و شین

می دهد سلب در نتیجه شان

که نشد آن ز موجبات عیان

لعن الله تارکا لادب

داخلا بینهم بغیر نسب

باد لعنت بر آن که مهره خر

کرد پیوند سلک در و گهر

باد لعنت بر آن که دیده بدوخت

خاک تیره به نرخ مشک فروخت

باد لعنت بر آن که روی اندود

کرد مس را و همچو زر بنمود

پیش ازین فاضلان بسی بودند

که ز کسب و هنر نیاسودند

بود در هر زمان و در هر حال

سعیشان در مزید فضل و کمال

هنری جا نکرد در دلشان

که به کوشش نگشت حاصلشان

نسب اهل بیت بر خواندند

لیک در کسب آن فرو ماندند

با کمال جلی و قدر سنی

نه حسینی شدند نه حسنی

حبذا قابلان این دوران

کز حسب آنچه بود در امکان

عمر در جست و جو به سر بردند

تا ز امکان به فعلش آوردند

بعد ازان پای سعی فرسودند

در نسب راه کسب پیمودند

از نسب نامه های آل رسول

هر نسب شان که اوفتاد قبول

نسبت خویشتن بدان کردند

گوهر خویش را عیان کردند

ساختند آل خویش را به ستم

همچو استاد آلگر به بقم

شد ز جولاهگی و مال گری

حالشان منتقل به آلگری

لیک باشد به حکم عقل محال

که گلیم سیاه گردد آل

آن خسان کین محال می طلبند

زرد رویی آل می طلبند

بفرست ای خدای حجاجی

بر سر او ز معدلت تاجی

تا چنان کاولین ز نفس جهول

کرد جد در زوال آل رسول

کند این آخرین به دانش و داد

دفع این زادگان شر و فساد

شوید از آب تیغ میغ آثار

از شعار جمال آل این عار