گنجور

 
جامی

پادشاهانه مجلسی می ساخت

نرد صحبت به هر کسی می باخت

برد روزی ز ذوق راهروی

ره بدان جمع سیدی علوی

شوکت و جاه شیخ را چو بدید

شوک آن شوکتش به سینه خلید

گفت هستم من آل پیغمبر

این بزرگی مرا بود در خور

با چنین رفعت نسب که مراست

این بزرگی نصیب شیخ چراست

هر خیالی که در مقابل شیخ

کرد اندیشه تافت بر دل شیخ

شیخ آیینه ایست لیکن کری

رویش از زنگ احتجاب بری

گشته در مرکز جهان مرکوز

رو به روی جهانیان شب و روز

هر چه ظاهر شود ز جمله جهات

منعکس گردد اندر آن مرآت

پیش این شیخ اگر روی زنهار

خاطر از زشت و خوب خالی دار

کانچه باشد بدان دل تو گرو

بر دل شیخ افکند پرتو

گر بود زشت آه و واویلی

ور بود خوب سادگی اولی

ساده نه لوح خویش پیش دبیر

تا شود از دبیر حرف پذیر

تا بود لوح تو حریف حروف

کی به تحریر او شود موصوف

گفت القصه شیخ با علوی

کای فروغ چراغ مصطفوی

نز نسب یافت آنچه جد تو یافت

از نسب کس به قرب حق نشتافت

گر نسب ساختی سرافرازش

بو لهب نیز بودی انبازش

من هم این از نسب نیافته ام

لیک در پیروی شتافته ام

مصطفی را ز فضل ربانی

گشته ام در متابعت فانی

به ره سنتش فرو شده ام

تا به حدی که جمله او شده ام

هستی من در او چو او برسید

حق به محبوبی خودم بگزید

شیخ مهنه که در فضای وجود

کس ازو مه نبود ز اهل شهود

بود صافی ز رنگ کبر و ریا

تافت زو عکس کبریای خدا