گنجور

 
جامی

حسرت از جان او برآرد دود

وان زمان حسرتش ندارد سود

بس که ریزد ز دیده اشک ندم

غرق گردد ز فرق تا به قدم

و آب چشمش شود در آن شیون

آتشش را به خاصیت روغن

کاش این گریه پیش ازین کردی

غم این کار پیش ازین خوردی

دادی از جویبار دیده نمی

شستی از نامه سیه رقمی

نم چه سود این زمان که کشت امل

خشک گشت از تف سموم اجل

گریه روزی که بود فایده مند

از جهالت به خنده شد خرسند

چون زمان نشاط و خنده رسید

آبش از چشم و خون ز دل بچکید

حق چو فلیضحکوا قلیلا گفت

او ز بس خنده همچو غنچه شکفت

جوی چشمش شد ترشح جو

هرگز از چشمه سار فلیبکوا

لاجرم روز ضحک و استبشار

خون فشاند ز دیده خونبار

همه ضاحک ز عیش و مستبشر

او ز رنج و عنا عبوس و کدر