گنجور

 
جامی

حسرت از جان او برآرد دود

وان زمان حسرتش ندارد سود

بس که ریزد ز دیده اشک ندم

غرق گردد ز فرق تا به قدم

و آب چشمش شود در آن شیون

آتشش را به خاصیت روغن

کاش این گریه پیش ازین کردی

غم این کار پیش ازین خوردی

دادی از جویبار دیده نمی

شستی از نامه سیه رقمی

نم چه سود این زمان که کشت امل

خشک گشت از تف سموم اجل

گریه روزی که بود فایده مند

از جهالت به خنده شد خرسند

چون زمان نشاط و خنده رسید

آبش از چشم و خون ز دل بچکید

حق چو فلیضحکوا قلیلا گفت

او ز بس خنده همچو غنچه شکفت

جوی چشمش شد ترشح جو

هرگز از چشمه سار فلیبکوا

لاجرم روز ضحک و استبشار

خون فشاند ز دیده خونبار

همه ضاحک ز عیش و مستبشر

او ز رنج و عنا عبوس و کدر

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
عنصری

چون بیامد بوعده بر سامند

آن کنیزک سبک زبام بلند

برسن سوی او فرود آمد

گفتی از جنبشش درود آمد

جان سامند را بلوس گرفت

[...]

مسعود سعد سلمان

چیست آن کاتشش زدوده چو آب

چو گهر روشن و چو لؤلؤ ناب

نیست سیماب و آب و هست درو

صفوت آب و گونه سیماب

نه سطرلاب و خوبی و زشتی

[...]

ابوالفرج رونی

ثقة الملک خاص و خازن شاه

خواجه طاهر علیک عین الله

به قدوم عزیز لوهاور

مصر کرد و ز مصر بیش به جاه

نور او نور یوسف چاهی است

[...]

سنایی

ابتدای سخن به نام خداست

آنکه بی‌مثل و شبه و بی‌همتاست

خالق الخلق و باعث الاموات

عالم الغیب سامع الاصوات

ذات بیچونش را بدایت نیست

[...]

وطواط

الترصیع مع التجنیس

تجنیس تام

تجنیس تاقص

تجنیس الزاید و المزید

تجنیس المرکب

[...]