گنجور

 
جامی

قال خیرالوری علیه سلام

انما الناس هجع و نیام

فاذا جائهم و ان کرهوا

سکرة الموت بعدها انتبهوا

آدمیزاده در مبادی حال

پی نفس و هوا رود همه سال

غیر تن پروری ندارد خوی

سوی دانشوری نیارد روی

خواب غفلت گرفته چشم دلش

نگذشته نظر ز آب و گلش

پی نبرده ز فرط نادانی

جز به لذات جسم و جسمانی

لذت او در آن بود محصور

همت او بر آن بود مقصور

غرض او بود ز جنبش و کسب

اکتساب مراد نفس فحسب

حرکاتش همه هوا و هوس

نزد بی هوای نفس نفس

سکناتش برای نفس تمام

خود نگیرد به غیر نفس آرام

عقل و روح قوا و ارکان را

جمله اقطاع کرده شیطان را

گشته هر یک به شغل دیگر بند

که نیارد گسست ازان پیوند

هر چه با او همی کند شیطان

نیست از وی مخالفت امکان

در کفش مانده سخت مضطر و خوار

همچو آن زن به دست آن عیار