گنجور

 
جامی

لیک چون نفحه ای ز حق گذرد

گرچه غم کوهها بود برد

ان لله منزل البرکات

فی احایین دهرکم نفحات

متعرض شوید آنها را

قابل آن کنید جانها را

ای بسا نفحه آمد و تو به خواب

بر مشامت زد و تو مست خراب

می دهد بوی گل و نسیم سحر

لیک ازان مرد خفته را چه خبر

نفحه آمد ز حق نپذرفتی

نفحه آمد دماغ بگرفتی

نفحه آمد نصیب بیداران

نفحه آمد طبیب بیماران

آن که بیدار نی نیافت نصیب

وان که بیمار نی نخواست طبیب

ای خدا نفحه ای کرامت دار

که شوم از شمیم آن بیدار

باز بفرست نفحه ای دیگر

که به بیداریم بود در خور

بعد ازان نفحه ای که من بی من

برورم بوکشان سوی گلشن

گلشنی کان بود اوان العرض

جنت عرضها السما و الأرض