گنجور

 
جامی

عارفی در طریق حق سندی

گشت مهمان صاحب خردی

میزبان بهر خدمتش برخاست

میهمانخانه را به خوان آراست

ساخت آراسته به رسم کرام

خوان و خانه به گونه گونه طعام

صحن خانه شد از طبقها تنگ

همه پر میوه های رنگارنگ

مرد عارف تعللی می کرد

اندک اندک تناولی می کرد

دست می برد و دست می آورد

لیک کم می گرفت و کم می خورد

هر که از خوان حق غذا خوار است

بر دلش خوردن غذا بار است

از ابای ابیت دارد قوت

زان ابا می کند ز لقمه و لوت

میزبان پی به حال مهمان برد

راه اکرام و احترام سپرد

گفت شیخا زکات دندان را

رد مکن نزل مستمندان را

خوان ما را به پشت پای مزن

قرص نانی به دست خود بشکن

چون نشستی به خوان هیچ کسان

لب و دندان به نان شان برسان

ور نداری به خوان و سفره نیاز

دست می کن به سوی میوه دراز

این همه میوه و طعام و شراب

که درین عالم است از هر باب

آفریده ست حق برای شما

تا فتد یک به یک خورای شما

گفت عارف که هر چه هست بلی

بهر ما آفریده است ولی

خلق ما از برای اینها نیست

هستی ما فدای اینها نیست

حق چو ایجاد نیک و بد کرده ست

خلق ما از برای خود کرده ست

خوانده باشی و ما خلقت الجن

گشته باشی به صدق آن موقن

لام تعلیل یعبدون را داد

یأکلون را نکرد قطعا یاد

در نعم هر که روی منعم دید

به نعم التفات نپسندید

ساخت منعم به انس خود علمش

انس با او بدل شد از نعمش

قوت و قوت ز حق گرفت مدام

گشت مستغنی از شراب و طعام