گنجور

 
جامی

کل ما کان عندکم ینفد

دام ما عنده الی السرمد

وضع آن اندر آب و گل نبود

موضعش غیر جان و دل نبود

نشود حبه ای ازان ضایع

روز محشر شود به او راجع

خانه تن خرابه ایست کهن

لله و فی الهش عمارت کن

لقمه هایی که مشتهای دل است

بهر این خانه مشت های گل است

چون کفایت همی کند دو سه مشت

چند گل می کشی به گردن و پشت

گل مزن می نگویمت به گزاف

گل همی زن ولی به قدر کفاف

هست چندان بس از شراب و طعام

که به طاعت توان نمود قیام

ور فزایی بر آن سرف باشد

کی سرف مایه شرف باشد