گنجور

 
جامی

وان دگر آن که صحبت مولا

کرد ایثار بر همه دنیا

روز و شب صحبت خدای گزید

دل ز پیوند ماسوا ببرید

کرد خالی ز ما خلق خود را

داد یکبارگی به حق خود را

دست و دل از هر آرزو بگسست

هر چه شد قید او ازو بگسست

صحبتی در گرفت تنگ بسی

که نگنجید در میانه کسی

مگر آن کس که محو خود کرده ست

ترک پیوند نیک و بد کرده ست

کرده بر خویش جیب هستی شق

بر زده سر ز جیب هستی حق

خاک بر حرف خویش پاشیده

بل کزین دفترش تراشیده

از من و ما نهاده بیرون پای

سر مویی نمانده زو بر جای

یکسر از موی هستی خود رست

موی را نیست جای و او را هست

بس که خود را ز موی سنجد کم

گنجد آنجا که مو نگنجد هم