گنجور

 
جامی

آن که شرع خدای ازوست تباه

نیست گویا ز سر شرع آگاه

کرده در کوی و خانه و بازار

شرع و دین را بهانه آزار

کار باطل کند به صورت حق

برد از شرع مصطفی رونق

می کند پایه شریعت پست

تا دهد مایه طبیعت دست

میر بازار و شحنه شهر است

شرع ازو او ز شرع بی بهر است

شرع را تیره ساخت از توره

قند را شیره ریخت در شوره

کرده اسلام را وقایه کفر

شد ز سعیش بلند پایه کفر

ساخت یکسان ز نفس شورانگیز

دین حق را به توره چنگیز

فی المثل گر یکی ز عام الناس

بفروشد سه چار گز کرباس

خالی از داغ صاحب تمغا

در همه شهر افکند غوغا

اول از شرع دست موزه کند

زو سؤال نماز و روزه کند

سازد او را نکرده هیچ گناه

پشت و پهلو به ضرب دره سیاه

کاله اش را به گردنش ماند

گرد بازارها بگرداند

بعد از آنش سوی عسس خانه

بفرستد برای جرمانه

تا ستاند عسس به چوب از وی

بهر شحنه بهای شاهد و می

این و امثال این فراوان است

که بر آن بد نهاد تاوان است

خصم دین شد به حیله و دستان

ای خدا داد دین ازو و بستان

شرع را خوار کرد خوارش کن

شرم بگذاشت شرمسارش کن

خود چه حاجت که من دعا کنمش

بر جگر ناوک دعا زنمش

پیشتر زین به هشتصد و هفتاد

به دعایش رسول دست گشاد

کای خدا هر که کرد نصرت دین

در دو کونش نصیر باش و معین

وان که خذلان شرع خواست امروز

دل و جانش به تیر خذلان دوز

خود چه خذلان ازان بتر که کسی

باغ رضوان بدل کند به خسی

روی در خلق و پشت بر مولا

دین فروشی کند پی دنیا

بدهد دین و دنیی اندوزد

شمع دین بهر دنیی افروزد