گنجور

 
جامی

راهبی راه بی غبار گرفت

دامن کوه و کنج غار گرفت

نگشادش گره ز هیچ گروه

از قناعت نهاد پشت به کوه

مرد را کوه خوش هم آوازیست

پر دل و بردبار همرازیست

تیغ تیزش اگر نهند به سر

ننهد پا ز جای خویش بدر

نقد کان بسته بر کمر دایم

در مقام کرم بود قایم

همچو اوتاد بس قوی حال است

روز و شب مستقر ابدال است

حق تعالی که کرد خلق جبال

پی اظهار کبریا و جلال

قال فیها هدی و ارشادا

و جعلنا الجبال اوتادا

راهب القصه به کوه فشرد

نقد اوقات خود به کوه سپرد

ننهادی ز کوه بیرون پای

بلکه بودی چو کوه پا بر جای

روزی از صوب شهر عرصه دشت

راز جویی به سوی کوه گذشت

گفت کای کان حلم و کوه شکوه

چند باشی چو کان نهان در کوه

قدم از کان خویش بیرون نه

گوهر خویش را رواجی ده

تا گهر جای کرده در کان است

قیمت او ز خلق پنهان است

چون ز کان جلوه گر شود به دکان

قیمت او شود به شهر عیان

گفت دارم کشیده تنگ به بر

سگکی خویش از پلنگ بتر

نا معلم سگی که روز شکار

کند از بهر خویش ورزشکار

می کند پوست از وفاکیشان

می درد پوستین درویشان

کرده ام بند در بن غارش

تا رهد عالمی ز آزارش

خورد این سگ به کوه زخم پلنگ

به که آرد به زخم خلق آهنگ

نیست اندر اصول دینداری

هیچ بدتر ز مردم آزاری

باشد آزار خلق غم فرسود

خار و خاشاک کشتزار وجود

پاک شو پاک کین خس و خاشاک

ندمد جز ز طینت ناپاک

گفت با سگ کسی که ای ز جهان

گشته قانع به یک دو لقمه نان

خیر و شر جهان شناخته ای

با بد و نیک خلق ساخته ای

به چه خصلت حرامزاده تو را

می شود از حلالزاده جدا

گفت چون در رهیم پیش آید

بی سبب دست جور بگشاید

از چپ و راست چوب و سنگ کند

گه به چوبم گهی به سنگ زند

ای که همت به سوی آن داری

که شوی شهره در نکوکاری

غیر ازینت مباد اندیشه

که کم آزاریت شود پیشه

نه کم آزاریی بدان آیین

که به بی غیرتی کشد در دین

حکم خلاق را نهی یک سوی

به رضای خلایق آری روی

شوی اندر جریده اشرار

بنده راضی کند خدا آزار

بل کم آزاریی طبیعت کوب

به خرد نیک و در شریعت خوب

اگر آزار ور کم آزاریست

چون به وفق شریعت باریست

برساند به گنج امیدت

برهاند ز رنج جاویدت

ور نباشد به وفق شرع خدای

باشد انده فزای و محنت زای

اندهی موجب هزار ندم

محنتی مثمر هزار الم