گنجور

 
جامی

عزلت سالکان بود به جسد

عزلت عارفان به هوش و خرد

آن بود عزلت جسد که مدام

بگسلی از همه چه خاص و چه عام

در بر اهل زمانه در بندی

جا به جز کنج خانه نپسندی

پا نفرسایی از خروج و دخول

لب نیالایی از کلام فضول

به مقالات خلق دم نزنی

به ملاقاتشان قدم نزنی

خسرشان عین سود انگاری

بخلشان محض جود پنداری

پیش ازان کت برد اجل ز همه

ببری رشته امل ز همه

عزلت هوش آنکه غیر خدای

در حریم دلت نیابد جای

واکنی اندک اندک اندیشه

از همه تا شوی یک اندیشه

چون یک اندیشگیت پیشه شود

دولت گه گهت همیشه شود

هر چه بند تو بندگی گردد

بندگی جمله زندگی گردد

بی نشان بنده ای شوی احدی

جان فشان زنده ای شوی ابدی

بی نشانی و جانفشانی تو

گردد اسباب زندگانی تو

 
 
 
عنصری

چون بیامد بوعده بر سامند

آن کنیزک سبک زبام بلند

برسن سوی او فرود آمد

گفتی از جنبشش درود آمد

جان سامند را بلوس گرفت

[...]

مسعود سعد سلمان

چیست آن کاتشش زدوده چو آب

چو گهر روشن و چو لؤلؤ ناب

نیست سیماب و آب و هست درو

صفوت آب و گونه سیماب

نه سطرلاب و خوبی و زشتی

[...]

ابوالفرج رونی

ثقة الملک خاص و خازن شاه

خواجه طاهر علیک عین الله

به قدوم عزیز لوهاور

مصر کرد و ز مصر بیش به جاه

نور او نور یوسف چاهی است

[...]

سنایی

ابتدای سخن به نام خداست

آنکه بی‌مثل و شبه و بی‌همتاست

خالق الخلق و باعث الاموات

عالم الغیب سامع الاصوات

ذات بیچونش را بدایت نیست

[...]

وطواط

الترصیع مع التجنیس

تجنیس تام

تجنیس تاقص

تجنیس الزاید و المزید

تجنیس المرکب

[...]