گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
جامی

سگکی می شد استخوان به دهان

کرده ره بر کنار آب روان

بس که آن آب صاف و روشن بود

عکس آن استخوان در آب نمود

برد بیچاره سگ گمان که مگر

هست در آب استخوان دگر

لب چو بگشاد سوی آن به شتاب

استخوانش از دهان فتاد در آب

نیست را هستی توهم کرد

بهر آن نیست هست را گم کرد