گنجور

 
جامی

گازری در در نواحی بغداد

بود در کار گازری استاد

بر لب دجله گازری کردی

روزی خود ز گازری خوردی

بر لب آب دایما می دید

که کلنگی بزرگ می گردید

کرمکی چون ز آب بنمودی

نول کردی دراز و بربودی

به همان از جهان قناعت داشت

غیر آن جمله باد می پنداشت

داشت با عز من قنع پیوند

بود پروازگاهش اوج بلند

خوار ناکرده ذل من طمعش

بود بی ذلت طمع شبعش

ناگهان روزی از هوا بازی

تیز پری بلند پروازی

کرد سوی کبوتری آهنگ

نای او را گرفت سخت به چنگ

از سر همت بلند که داشت

اندکی خورد و بیشتر بگذاشت

از کرم نیست مدخلی کردن

خوان نهادن تمام خود خوردن

به ازان سفره حفره آتش

که نشد زو گرسنه ای دل خوش

چون بدید آن کلنگ ساده نهاد

آتشی در نهاد او فتاد

گفت من خود به جثه زو بیشم

شیوه او چرا نیندیشم

باد ازین کار و بار خویشم شرم

که به کرمی شوم چنین دلگرم

همه عالم پر از وحوش و طیور

چند باشم به کرمکی مغرور

بعد ازین همتی به کار کنم

لایق خویشتن شکار کنم

به جهان در دهم صلای کرم

خود خوردم طعمه و خورانم هم

این بگفت و گشاد بال چو باز

از زمین کرد بر هوا پرواز

از قضا دید کز میان هوا

شد مطوق حمامه ای پیدا

کرد بر وی به سان باز کمین

تا فرو گیردش به چنگل کین

سرنگون شد ز بخت بد فرمای

در غدیری فتاد پر گل و لای

ماند در لای و گل پر و بالش

شد به ادبار مبدل اقبالش

دید گازر و شکاریی بی فخ

گفت به به که نیک شد مطبخ

بر گرفتش روان و با دل شاد

رو به خلوتسرای خویش نهاد

کرد شخصی سؤال ازو به شگفت

کین چه مرغ است در جوابش گفت

این کلنگیست کرده شهبازی

خورده زین صنعت تبه بازی

ساخته از پی شکار فنی

کرده خود را شکار همچو منی

هر که افزون کشد قدم ز گلیم

افکند خویش را به ورطه بیم

باز را در شکار بودن به

جغد را جغدوار بودن به