گنجور

 
جامی

روزی از روزها کلیم خدا

که زدی گام در حریم وفا

در شبانی به ره نهاد قدم

بره ای کرد ناگه از رمه رم

بره هر سو دوان و او در پی

کرد بسیار کوه و هامون طی

آخرش سست شد ز سختی رگ

دست و پا سوده باز ماند ز تگ

موسی او را گرفت و پیش نشاند

اشک رحمت به روی خویش فشاند

خوی او از غضب نگشت درشت

نرم نرمش کشید دست به پشت

کین رمیدن پی چه بود آخر

زین دویدن تو را چه سود آخر

کوشش من که در قفای تو بود

نیز برای خود از برای تو بود

گر تو را با تو واگذاشتمی

لطف خویش از تو بازداشتمی

بهر گرگ و پلنگ خون آشام

طعمه چاشت می شدی یا شام

آنگهش جا به گردن خود کرد

عزم رفتن به سوی مقصد کرد

چون ندیدش ز رنج قوت تن

بار او را گرفت بر گردن

نیست در وقت ناخوشی و خوشی

هیچ کاری فزون ز بارکشی

بارکش باش تا به روز شمار

در سرای سرور یابی بار

حق تعالی چو در شبانی او

دید آیین مهربانی او

گفت با قدسیان کروبی

آن که خلقش بود بدین خوبی

شاید ار قدر او بلند شود

در جهان شاه ارجمند شود

بر سر خلق سروریش دهند

ره به کوی پیمبریش دهند

همه در سایه اش بیاسایند

سایه وش سر به پای او سایند