گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

آفتاب مطلع اقبال قتلق سعد دین

ای بنور رای روشن کرده اسرار ازل

بر فراز بام قدرت هندوی چوبک زنست

پاسبان قلعه هفتم که خوانندش ز حل

چون بپرواز اندر آمد خامه سر سبز تو

تیغ طوطی رنگرا پرواز دادند از عمل

تیغ هندی گوهر تو خون بدخواهان بریخت

آسمان گفتا زهی لالایک میر اجل

آسمان از دور حلم ساکنت رادیدو گفت

دور بادا آفت چشم بد از نعم البدل

حاسدان درگهت را عقل شیطان میشمرد

مهتر فکرت ندا کردش که لابلهم اضل

دی در انوقتیکه آن سلطانسیم اندود چرخ

چونگفت میکرد خود را در زرافشانی مثل

هاتفی گفت ازورای چرخ در گوش دلم

کای ضمیرت مشکلات سرگردون کرده حل

آنکه گریکشعله در گردون فکندی خشم او

پوستین از شدت گرما برون کردی حمل

حاسدانش را که هستند از در صد پوستین

هر دم آسیبی رسد زین عالم رو به حیل

آسمان عزا ازینپس عزم آن میداشتم

تا براندازم طریق مدحت و رسم غزل

لیکن از بهر مدیح خاطر افروز تو باز

لفظ من در باب شیرینی سبق برداز عسل

خاک بادا اعتقادم گر زابنای زمان

هیچکس بیتی تواند گفت زینسان بیخلل