گنجور

 
همام تبریزی

ای سخن پرور بلند آواز

که زبان تیز کرده ای و دراز

دست حرص و هوا دراز مکن

دهن ماره آز باز مکن

تا حدیث تو دل پذیر آید

در دل خلق جای گیر آید

واعظانی که منبر دیوند

مستفیدان دفتر دیوند

دیو با دیو مردم است قرین

این سخن گوید آن کند تحسین

جمله گر مند در محبت زر

کیسه ها می برند بر منبر

احمقان کاعتقاد می ورزند

با چنین مردکان همان ارزند

چون زنان شوخ و صورت آرایند

گرمیی در حدیث بنمایند

صورت آراستن ز نامردیست

گرمی کبر وشهوت از سردیست

چون فقاعاز حدیث بر جوشند

نه ز آتش ز برف در جوشند

عمل خوب وانگهی تذکیر

حال باید موافق تقریر نیستی

واعظت چون دهد ز فقر خبر

کوره جامه اش بنگر

گر گدایی کند عمامه بزرگ

از دم او پناه جوید گرگ

از آستین فراخ جان به جهان

که گشاد اژدهای حرص دهان

این همه ریش وجبه ودستار

دام حرص است و مایه پندار

می شناسد حریف خویش ابلیس

می کند دعوتش بدین تلبیس

اهل دل فارغند ازین تزویر

بوی خوش می دهد خبر زعبیر

غرضم زین سخن نه بدگویی

شیوه عاقلان نه بدخویی ست

ست هست مقصود من ازین گفتار

رونق دین احمد مختار

رونق دین او کسی جوید

کاو سخن از برای حق گوید

هر که از منبرش مهراد زر است

از خدا و رسول بی خبر است

هست منبر سریر پیغمبر

تخت او را به احترام نگر

آن گدایی که سیم خواه بود

کی سزاوار تخت شاه بود

لایق تخت شهریار آن است

که در و خوی شهریاران است