دل چو دم از دلربائی میزند
عافیت را پشت پائی میزند
بازعاشق گشت و معذورست دل
گرچه لاف از بیوفائی میزند
از میان موج خون چون غرقه
دست هر ساعت بجائی میزند
هر دمم دل پیش پائی مینهد
هر زمانم غم قفائی میزند
از غمت شادم که چون بیند مرا
آخر از دل مرحبائی میزند
از همه عالم سر زلفین او
زخم هم بر آشنائی میزند
گرچه شد دل در سرکارش هنوز
در غم او دست و پائی میزند
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
باز دل در عشق رائی میزند
سنگ بر قفل بلائی میزند
از ملامت پشت دستی میخورد
بر سلامت پشت پائی میزند
تاراشکم بسته بر قد چوچنگ
[...]
بلبلی بیدل نوایی میزند
بادپیمایی هوایی میزند
کس نمیبینم ز بیرون سرای
و اندرونم مرحبایی میزند
آتشی دارم که میسوزد وجود
[...]
از حقیقت هیچ کس آگه نشد
هر کسی حرفی ز جایی میزند
ما و آن وادی که از گم گشتگی
هر طرف خضری صدایی میزند
تیغ ناپیدا و قاتل ناپدید
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.