گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

دل چو دم از دلربائی میزند

عافیت را پشت پائی میزند

بازعاشق گشت و معذورست دل

گرچه لاف از بیوفائی میزند

از میان موج خون چون غرقه

دست هر ساعت بجائی میزند

هر دمم دل پیش پائی مینهد

هر زمانم غم قفائی میزند

از غمت شادم که چون بیند مرا

آخر از دل مرحبائی میزند

از همه عالم سر زلفین او

زخم هم بر آشنائی میزند

گرچه شد دل در سرکارش هنوز

در غم او دست و پائی میزند