گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

دل چو دم از دلربائی میزند

عافیت را پشت پائی میزند

بازعاشق گشت و معذورست دل

گرچه لاف از بیوفائی میزند

از میان موج خون چون غرقه

دست هر ساعت بجائی میزند

هر دمم دل پیش پائی مینهد

هر زمانم غم قفائی میزند

از غمت شادم که چون بیند مرا

آخر از دل مرحبائی میزند

از همه عالم سر زلفین او

زخم هم بر آشنائی میزند

گرچه شد دل در سرکارش هنوز

در غم او دست و پائی میزند

 
 
 
اثیر اخسیکتی

باز دل در عشق رائی میزند

سنگ بر قفل بلائی میزند

از ملامت پشت دستی میخورد

بر سلامت پشت پائی میزند

تاراشکم بسته بر قد چوچنگ

[...]

سعدی

بلبلی بی‌دل نوایی می‌زند

بادپیمایی هوایی می‌زند

کس نمی‌بینم ز بیرون سرای

و اندرونم مرحبایی می‌زند

آتشی دارم که می‌سوزد وجود

[...]

رضاقلی خان هدایت

از حقیقت هیچ کس آگه نشد

هر کسی حرفی ز جایی می‌زند

ما و آن وادی که از گم گشتگی

هر طرف خضری صدایی می‌زند

تیغ ناپیدا و قاتل ناپدید

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه