گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

کسیکه بر همه آفاق دوستاری کرد

ببین که عشق تو در وی چه خرده کاری کرد

بکام دشمن شد دل گناه او همه آنک

بپیش روی تو دعوی دوستاری کرد

مرا از‌ آتش دل رخت صبر سوخته بود

ولی بدولت تو آب چشم یاری کرد

ز صبر خویش عجب مانده ام که چون عمری

قفای هجر همی خورد و سازگاری کرد

هزار جان گرامی بناز پرورده

فدای صبر که انصاف جان سپاری کرد

نهان ز زلف بگفتی که بوسه بدهم

بگفتمت که بگوئی ولی نیاری کرد

خیال روی تو تشریف داده بد دوشم

عفی الله او که بدین قدر حق گذاری کرد