گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

نگارم عنبر از مه می‌نماید

ز سنبل شکل خرگه می‌نماید

رخ همچون مه او در شب زلف

دل گم‌گشته را ره می‌نماید

غلام آن رخم کِش خط دمیدست

که اکنون خود یکی ده می‌نماید

به پیش روی تو مَهْ کیست باری

دم طاوس صد مه می‌نماید

گل از تو بو برد پس آورد رنگ

ازینش عمر کوته می‌نماید

خیالت داشت حس العهد آخر

که ما را روی گه‌گه می‌نماید

به جانی یک نگه، لیکن به آن شرط

که جان بستاند آنگه می‌نماید