گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

یکروز بکوی ما آخر گذرت افتد

برحال من مسکین روزی نظرت افتد

گر هیچ مرا بینی بس گوهر ناسفته

کز نرگس بیمارت بر گلشکرت افتد

گویند برو بنشین در سایه زلف او

باشد که ازو کاری در یکدگرت افتد

در سایه تو جایم چون باشد تا هر روز

خورشید دوبار آید برخاک درت افتد

گفتم که بجان بوسی در خشم شدی با من

ایدوست ندانستم گفتم مگرت افتد

هر چند ترا عادت خونریختنست ایجان

با ما زسر عادت برخیز اگرت افتد

یارب که چو من بادی تو برد گری عاشق

تا سنگدلی چون خودجائی بسرت افتد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
عطار

هر شب دل پر خونم بر خاک درت افتد

تا بو که چو روز آید بر وی گذرت افتد

کار دو جهان من جاوید نکو گردد

گر بر من سرگردان یک دم نظرت افتد

از دست چو من عاشق دانی که چه برخیزد

[...]

عراقی

هر شب دل پر خونم بر خاک درت افتد

باشد که چو روز آید بروی گذرت افتد

زیبد که ز درگاهت نومید نگردد باز

آن کس که به امیدی بر خاک درت افتد

آیم به درت افتم، تا جور کنی کمتر

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه