گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

اگر رخت از جهان بیرون نهی به

ازین تر دامنان گر وا رهی به

تماشا گاه جانت بس فراخست

اگر زین تنگنا بیرون جهی به

گل امید ازینان نشکفد هیچ

اگر خار دل خود کم نهی به

چوقوت شمع هم از شمع باشد

حقیقت عمر او را کوتهی به

بگرد بید بی بر چند گردی

غرض سایه است هم سروسهی به

زدونان سوی صاحبدولتی پوی

که تیزخواجه از ریش رهی به

تملق کن چو دشمن گشت غالب

چو درمانی ز شیری روبهی به

بهی کن گر کسی بد کرد با تو

که داند هر کسی کز بد بهی به

نباید عیبم ار چیزی ندارم

که دست سرو آزاده تهی به

زعلم و حکمتت کاری نیاید

برو هم ابلهی کن کابلهی به