گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

در آمد ازدرم آنشمع بررخان آتش

مرا فتاد چو پروانه بر روان آتش

نشست پیشم سرمست و جام می بردست

میی که شعله او زد بقیروان آتش

بدان صفت که بود دربلور لعل مذاب

برآن نسق که بود آب را میان آتش

چو لعل دلبر نوشین چو عیش عاشق تلخ

چو آب صافی و سرخیش همچنان آتش

نگاه کردم و دیدم قدی چو سرو بلند

دو زلف مشک و دو لب ورخان آتش

بمهر گفتم باز این تهورت زچه خاست

چنین شکر که نهادست برچنان آتش

بخشم گفت که دیوانه؟ چه میگوئی؟

کجا رساند یاقوت را زیان آتش

گرفتمش بکنار اندر و همی گفتم

که ای مرا زتو اندر میان جان آتش

فزود از دم سرد من آتش دل از آن

که بیش باید در فصل مهرگان آتش

وصال تو زبرم رفت و ماند آتش عشق

بلی بماند لابد زکاروان آتش

زبسکه از تف دل ناله های زار کنم

مرا چو شمع زبان گشت در دهان آتش

ببوی زلف تو هرگز کجا تو اندبود

وگر بسوزد صد سال مشک و بان آتش

چنانکه خال تو برروی تو نباشد هم

اگر بستر سازند هندوان آتش

مرا بسوختی و پس بماندیم تنها

بدین صفت بگذارد بلی شبان آتش

رخم چو آبی شدزرد و خاکساراز غم

دلم چو نارودر آن نار ناردان آتش

چو من ز لعل تو بوسی طلب کنم گوید

دوزلف تو بنصیحت که هان و هان آتش

زخاک پای تو گردر گریز نیست چو آب

بدست باد چرا میدهد عنان آتش

وگر زغارض چون آب تو ندارد شرم

چرا شدست بسنگ اندرون نهان اتش

فسون شکر تو گر بخواندی یکبار

نداردی تب لرزاندر استخوان آتش

مرا بخصم مکن بیم از انکه نندیشم

اگر شوند مرا جمله دشمنان آتش

بخا کپای تو گر جز بباد انکارم

اگر چو آب ببارد ز آسمان آتش

مرا چه باک چو گویم مدیح صدر جهان

اگر بگیرد از ینپس همه جهان آتش

ستوده خواجه آفاق رکن دین مسعود

که هست از غضبش کمترین نشان آتش

بپیش قطره جودش کم از بخار بحار

بنزد شعله خشمش کم از دخان آتش

بهر کجا که رسد خشم او بر آرد گرد

که گشت همره خشمش عنان زنان آتش

مگر که خواست که تا شکل کلک او گیرد

که زرد روی شدست و سیه زبان آتش

زبان چو ثعبان در کام از چه جنباند

اگر نخواهد از خشم او امان آتش

زهی چو طبع لطیف گه مناظره آب

خهی چو خاطر تیزت گه بیان آتش

ترا ست مایه لطف و تر است قوت عنف

چنین بود بهمه جای بیگمان آتش

نفاذامر تو چون باد دید معذورست

اگر بلرزد چون آب هر زمان آتش

از ین جهه که نگین ترا سزد یاقوت

همی نیارد گشتن بگرد آن آتش

بنامت ازره تصعید نسبتی دارد

از ان بر ارکان گشتست قهرمان آتش

طبایع ارنه بنام تو خطبه خواهد کرد

زبان دراز چرا کرده چون سنان آتش

نهاده روی ببالا و تیغ کین در دست

خطیب وار بر افکنده طیلسان آتش

زخاک پای توگردد سموم آب حیات

بباد لطف تو گردد چو ضمیران آتش

شراب عفو ترا گشت نایب آب حیات

زبان خشم ترا گشت ترجمان آتش

چنانکه خاک شود در کف ولی تو زر

شود بدست عدوی تو ارغوان آتش

مکر که نام تو کردست نقش برتن خویش

که بر سمندرگردد چو گلستان آتش

مگر که دیدگه خشم از تو صفرائی

که زرد باشد دایم چو زعفران آتش

نسیم لطف تو گرسوی دوزخ آردروی

چنان شود که بنوروز بوستان آتش

سموم قهر تو گر بگذرد بدریا بار

چو ابر گرددازو بر فلک روان آتش

از آنسپس که همی خورد خویشتن از خود

چو می نیافت غذائی زدیگران آتش

زیمن عدل تو بگذاشت طبع را چونان

که گشت بر تن گو گرد مهربان آتش

بروزگار تو چو نین لطیف طبع شدست

که گرد پیرهن خود رپرنیان آتش

ا زآنسبب که چو خصم تو زرد و لرزانست

سیاه موی همی میرد و جوان آتش

اگر تو باشی بر خصم حکمران چه عجب

همیشه باشد بر پنبه حکمران آتش

زباد باشد با حزم تو سبکتر خاک

چو آب باشد باعزم تو گران آتش

زشرم آن کف گوهر فشانت ابرهمی

بجای آب ببارد ز دیدگان آتش

بسوخت قهر تو در چرخ راه کاهکشان

چنین بودچو درافتد بکاهدان آتش

بزرگوارا صدرا قصیده گفتم

که خواستند ردیفش بامتحان آتش

بران نهاد که گفتند اشرف و طواط

ازین نمط دو قصیده ردیفشان آتش

زنظم بنده هنوز این قصیده دومست

که تا بحشرزند زین دوداستان آتش

ببحر مدح تو اندر فکندم این کشتی

که خاک پای وی آبست و بادبان آتش

اگر بیابم مهلت چنان کنم زینپس

که در ترقی گیرد ز من کران آتش

همیشه تا که ببوید بنو بهاران گل

همیشه تا که فروزند در خزان آتش

تو جاودانه بزی شاد همچو گل خندان

که دشمنان تراهست جاودان آتش

نشسته بردر احباب تو کمین اقبال

گرفته در دل اعدای تو مکان آتش

زعید دولت تو گشته دشمنان قربان

بنزد قدرت تو مانده ناتوان آتش

همیشه روز توچو نعید و خصم تو چو نعود

که بادلش همه ساله کند قرآن آتش