گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

خلاصه همه عالم اجل شهاب الدین

که روشنند زرای تو ثابت وسیار

بریز سایه رای تو چشمه خورشید

فرود پایه قدر تو گنبد دوار

کمینه قطره زجود تو آب در قلزم

کهینه شمه زخلق تو مشک در تاتار

دعا و خدمت خادم قبول فرمایند

فزون زلشگر ذرات و قطره امطار

یقین شناس که گر شرح اشتیاق دهم

دراز گردد و آنگه ملالت آرد بار

بیاض روز اگر فی المثل شود کاغذ

دگر مداد شود جمله آبهای بحار

شوند موی بر اندامهای من همه دست

قلم شود بجهان در هر آنچه هست اشجار

من آن نویسم تا جملگی زمن پرشد

هنوز گفته نباشم مگر یکی زهزار

توئی که مر کز عقلی و دوستدارانت

مدام گرد تو باشند حلقه دایره وار

منم زحلقه برون مانده وزپی مرکز

بسر همی دوم از گرد خویش چون پرگار

چنان بذکر تو آراسته است محفلها

که نام عبدلطیف آید از در و دیوار

سرای تو که درآن نظم داشتیم اکنون

در آن دیار نگردد زغیبتت دیار

شدند جمله پراکنده چون بنات النعش

جماعتی که چو پروین بدند پیش تو پار

تو همچو شمعی و اصحاب جمله پروانه

بشمع جمع توانند آمدن ناچار

بدوستی و بنان و نمک که عزم آن بود

که بر سبیل تماشا کنم سوی تو گذار

ولی توقفم از ضعف چارپایانست

که بیش از انکه توانگفت لاغر ندونزار

خدای داند و دانم تو نیز میدانی

که بی تو نیستم از عیش خویش بر خوردار

رخم چو آبی زردست و بروی از غم گرد

فسرده از دم سرد اشک من چو دانه نار

سپیده دم که نسیم آورد بمن بویت

کنم براو زدل خوش روان خویش نثار

هزار جان گرامی بناز پرورده

فداش بادکه بوی آورد مرا ازیار

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode