گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

جانم از جام می شکر یابد

گر لب لعل آن پسر یابد

چرخ باروی همچو خورشیدش

حلقه مه برون در یابد

در رخش تیز اگر نگاه کنی

رویش از نازکی اثر یابد

دیده گر قصد آن کند که مگر

زانمیان و دهان خبر یابد

از دهانش اثر سخن بیند

وز میانش نشان کمر یابد

باد از رشک حلقه زلفش

بند و زنجیر بر شمر یابد

یارب از چیست تلخ پاسخ او

چون همی بر شکر گذر یابد

ای مهی کز ستاره دندانت

مه شب تیره راهبر یابد

چشم تو مست گشت وزلف همی

می از آن لعل چون شکر یابد

مهر باتو کم از مهی که فلک

دم طاوس جلوه گر یابد

عاشقت زان امیدتاچو رباب

بر کنارتو سر مگر یابد

با تو رگ راست تر بود هرچند

گوشمال از تو بیشتر یابد

آه ترسم که غصه من خوردم

راحت از تو کسی دگر یابد

دود جان منست اینکه فلک

چون کلف بررخ قمر یابد

دل بگوید شکایت تو اگر

رخصت از صدر نامور یابد

شرف الدین جهان فضل و هنر

که جهان زوشکوه و فر یابد

فلک از عفو و خشم او داند

هر چه زاسباب نفع و ضر یابد

ملک از لطف و عنف او بیند

هر چه زانواع خیر و شر یابد

همتش از علو چو در نگرد

چرخ چون ذره مختصر یابد

عزم او قوت از قضا گیرد

حزم او قدرت از قدر یابد

کوه در خدمتش کمر زان بست

تا زخورشید طرف زر یابد

خرج یکروزه اش وفا نکند

هر چه ایام ما حضر یابد

زاتش خشم جانگدازش خصم

مدت عمر چون شرر یابد

چرخ از شرم زر فشاندن او

چشمه آفتاب تر یابد

مثل خود زیر چرخ آینه فام

هم در آیینه یابد ار یابد

سعد گردد چو مشتری کیوان

اگر از طالعش نظر یابد

نیش در خصم او خلد عقرب

گر ز اکلیل تاج زر یابد

گر صبا لطف طبع او گیرد

چشم نرگس ازو بصر یابد

نی میان بست پیش اوده جای

زین سبب در دهان شکر یابد

بثتایش دهان گشاد صدف

لاجرم دل پر از گهر یابد

جان بخندد زخلق او چون گل

که نسیم دم سحر یابد

حکم او با قضا زند پهلو

رای او از قدر حذر یابد

بودیعت زجود او دارند

تروخشک آنچه بحروبر یابد

عالم السر نخوانمش لیکن

همه رمز نهفته در یابد

دیده خیمه حباب بر آب؟

دشمنش عمر آنقدر یابد

کرد دولت ضمان که تا جاوید

بر همه آرزو ظفر یابد

گی رسد سوی مرد تیغ اجل

اگر از حزم او سپر یابد

سخن از مدح او بها گیرد

زانکه تیغ از گهر خطر یابد

ای بزرگی که در مناقب تو

گوش گردون بسی عبر یابد

کی گمان برد طبع کز عدلت

آتش و آب در شجر یابد

روز رزمت فلک فضای هوا

پر زارواح جانور یابد

جگر خصم تو چو تشنه شود

زاتش تیغت آبخور یابد

تیغت ارنیست عقل و جان بصفا

از چه در مغزودل مقریابد

پیک دیوان تست ماه فلک

زان همه رونق از سفر یابد

تا بزرگی واصل همچو گهر

شرف از ذات پر هنر یابد

شرف از اصل تو شرف گیرد

هنر از ذات تو گهر یابد

بسته سوفار تیر تو بر زه

خصم پیکانش در جگر یابد

تا فلک بر جهان گذر دارد

تا قمر بر فلک ممر یابد

باد خصمت چنانکه هر روزی

محنت ازروز دی بتر یابد