گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

ایکه موج سینه تو غوطه دریا دهد

پرتو طبعت فروغ عالم بالا دهد

گر ضمیر غیب گوی تو براندازد تتق

بسکه تشویر عروس کلبه خضر ادهد

ورزمنشور بیانت نقطه خواند فلک

بس که خط استوا قد را خم طغرادهد

خاطر آتش مثال تست و طبع آب وش

کاب و آتش را همی تبلرزو استسقادهد

سر تو وقت تفکر چون کند معراج عقل

آسمان آواز سبحان الذی اسری دهد

حسن رای تو دوار گنبد گردون برد

صیت فضل توصداع صخره صمادهد

نکته ا ز شرح فضلت پایه دانش نهد

قطره از رشح کلکت مایه دریا دهد

طبع تو وقت تصرف قلب گرداند زمان

گربراندیشد که دی که را صورت فردادهد

چونتو غواصی کنی در بحر فکرت آنزمان

ناطقه زهره ندارد پیش تو کاوادهد

مدح و ذمت زهره و مهره دردم افعی نهد

لطف و عنفت آب و آتش در دل خارادهد

پیش لطفت گر صبا از خوشدلی لافی زند

نکبت گردونش سر گردانی نکبادهد

در بنا نت چیست مرغی کزره منقار خویش

گوهر اندر بیضه های عنبر سارا دهد

کبک و طوطی سخن طاوس جلوه زاغ روی

کو بطفلی در نشان خانه عنقادهد

ازره صورت جمادی صامتست آری ولیک

گاه معنی خجلت هر زنده گویا دهد

راست چو نبر صفحه کافور گرددمشگبار

از رخ رضوان طراز طره حورادهد

گر زبانکار د چو نمیزان دوسرکردش رواست

کاسمانش زان کمر ماننده جوزادهد

لوح محفو ظست در دستت قلم ورنیست چون

از دل غیب اینهمه اسرار بر صحرا دهد

چون من از اعجاز کلک تو سخن رانم همی

جان فضل اقرار آمناوصدقنا دهد

دوشم از روی نصیحت گوشمالی دادعقل

عقل دایم گوشمال مردم دانا دهد

گفت کای ذره برو خورشید خودرا با ز جوی

تا زفیض نور خویشت رتبتی والادهد

رایت سلطان نظم و نثر اینک در رسید

تا سپاهان را شکوه جنت المأوا دهد

تو چنین دامن کشیده سر فرو برده که چه

فضل گو کت رخصت این یار نازیبا دهد

گر نئی خفاش از خورشید متواری مباش

تا مگر زین کنج محنت زایت استغنا دهد

او نه خورشید یچو موسی دیده پردازست کو

مرغ عیسی راهمه خاصیت حربادهد

بوکه بردارد سبل از دیده طبعت که او

چون دم عیسی جلای چشم نابینا دهد

خیز و بیتی چند بنویس و خدمت بربخوان

تا زحسن الستماعت قرب اوادنی دهد

خلعت تحسین فزون از قدر تو باشد ولیک

دور نبود از کرم کت منصب اصغادهد

هیبت او گر کند چاوشیی نفرت مگیر

لطف او خود جای تو در حضرت اعلادهد

پیش موسی ساحری اینمحض مالیخولیاست

نزد عیسی لاف طب این علت سودا دهد

گردشمعفضل چو نپروانه گرطوفی کنم

در لگن سوزد مرا ور خنده تنها دهد

آنکه شاخ سدره حکمت نهال باغ اوست

احمقی باشد که اورا بقلةالحمقا دهد

پیشخورشید ار نفس زدصبح خاصه ماه دی

معنی دیگر ندارد قوت سرمادهد

پیش طبع مهره بازش شعبده نتوان نمود

کوشه و شش بیش این نه حقه مینا دهد

لاف رویاروشدن بااو نباید زد از آنک

نیم بیتش مایه صد شاعر چون ما دهد

آنکه مایه زوبردبی او سخندانی شود

ورنه بااو ر یشخند خویشتن عمدادهد

ماه کاستمداد نور از چشمه خورشیدکرد

چون ازو دور اوفتد نور همه دنیا دهد

ورنه ازچشم همه عالم بیفتد چون سها

گرشبی خود را بر خورشید روشن وادهد

گوهر معنی بسی دزیده ام از نظم او

زان گهرهائیکه شرم لؤلولالا دهد

اختراز خدمتش زانست کو گردزدیافت

یاببرد دست او یا گوهر ش واجادهد

گفتم ای نورالهی ایکه فیض سایه ات

برملک تفضیل نسل آدم و حوا دهد

ایکه گرمه خوشه چیز خرمن فضلت شود

کمترینش خوشه پروین بود کورادهد

آمدم اینک بخدمت جزومدحت در بغل

زانکه عق لکل زمدحت رونق اجزادهد

گرچه الفاظش رکیکست و معانی س ضعیف

لیکن آنراتربیت هم لطف مولانادهد

از سلیمان یاد کن و زمور وز پای ملخ

این از ان دستست درد سر همی زیرا دهد

تا بدست شعشعه این خوش و شاق تیغ زن

بنگه لولوی شب را هر سحر یغما دهد

ساحت تو اهل معنی را پناهی باد وهست

کز حوادثشان پناه این عروة الوثقی دهد