گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

ای چشم چرخ چون تو ندیده هنرنمای

چون تو نزاده مادر گردون گره گشای

لفظ تو روح را بشکر ریز میزبان

رای تو عقل را بسر انگشت رهنمای

در طاعت تو دهر بخدمت غلام خوی

بر در گه تو چرخ بپویه لگام خای

کلک تو دوستانرا ماریست گنج بخش

نام تو دشمنانرا نوشی است جانگزای

قدر رفیع تست چو مهر آسمان نورد

نور ضمیر تست چو صبح آفتاب زای

راهی سپرده تو که آنجا نبوده راه

جائی رسیده تو که آنجا نبوده جای

از حرص خدمت تو در شام و بامداد

مه با کلاه میرود و صبح با قبای

از جود هرزه کار تو و طبع جمله بخش

بینم طمع غنی و قناعت شده گدای

ای روی تو چو چشمه خورشید نور پاش

وی رای تو چو آینه صبح شب زدای

تدبیر تو بلطف بدوشد ز مار شیر

سهمت بقهر بندد بر شیر نر درای

تا شد وشاق روم برانگشت تو سوار

زد زنگ تیغ هندی در دست ترک قای

لرزد همی ز سهم تو خورشید نقب زن

بیمار شد ز تیغ تو مهر کله ربای

خاک سم سمند تو از سدره خاستست

تا تو تیای دیده کند چرخ سرمه سای

فتنه کنون در امن شکر خواب میکند

تا هست پاس حزم تو بیدار و باس پای

رای تو قهرمان شد از انست لاجرم

عالم مطیع خنجر و خنجر مطیع رای

ای ساحت کفت صفت عرصه بهشت

وی فسحت دلت دوم رحمت خدای

گردون سفله پرور دون بخش خس نواز

در سفلگی فزود تو در مردمی فزای

دارم درون سینه دلی حکمت آشیان

دارم برون پرده تنی محنت آزمای

چون بینوا زید چه هنرور چه بی هنر

چون استخوان خورد چه سک گبر و چه همای

اینست جرم من که نگردم بهردری

اینست عیب من که نیم هر خسی ستای

نه چون علق نشسته بوم در پس دری

نه همچو حلقه مانده بوم بر در سرای

ای هر گره گشوده مرا نیز وارهان

وی هر کس آزموده مرا نیز برگرای

آبی ز سر گذشته بدان کزبیان فتند

ازجود باد دست تویکمشت خاک پای

جاوید باد قبله حاجات درگهت

دایم درین سرای چو من صد سخنسرای

هر حلقه طلب که زده بر در مراد

آواز داده بخت - گشادست در درای

خصم تو نی بناخن و در پرده چون رباب

نای گلوش زیر رسن چون گلوی نای

در بزم دوستان تو خنده بقهقهه

در خانه عدوی تو گریه بهایهای