گنجور

 
عیوقی

چو گلشاه رخسار ورقه بدید

ز جانش گل شاد کامی دمید

نگفتند از بیم لشکر سخن

برون شد بدر ورقه و سروبن

نهان از پس خیمه بیرون شدند

ندانست کس کآن دو تن چون شدند

سبک راه بی ره گرفتند زود

به لشکر رسیدند هر دو چو دود

سوی خیمهٔ باب گلشاه شد

همه لشکر از کارش آگاه شد

کی شد ورقه آورد گلشاه را

به کینه تبه کرد مر شاه را

رخ باب گلشاه چون لاله رنگ

شکفته شد و گشت ایمن ز جنگ

میان سپاه اندر آن تیره شب

بیفتاد از آن کار سهمی عجب

ز غریدن کوس و رویینه خم

تو گفتی کی مه راه کردست گم

همه شمعها را برافروختند

جهان را همه شادی آموختند

سپاه بنی ضبه در نیم شب

بماند اندر آن کار جمله عجب

همه یک دگر را بگفتند زود

بنی شیبه و قومشان را چه بود!

مگر لشکری بی حد و بی عدد

ز جایی رسیدندشان به مدد؟

نگه کرد باد مددشان ز کیست

و یا این نشاط و طربشان ز چیست

بیایید تا سوی مهتر شویم

مرو را برین شغل رهبر شویم

نباید کی سازند بر ما کمین

بسازند رزم و بجویند کین

چو این رای کردند، یکسر شدند

سوی خیمه و جای مهتر شدند

چوزی خیمشان بخت بدره نمون

همه خیمه دیدند پر موج خون

سر غالب از تن گسسته به تیغ

برون جسته آن ماه رخشان ز میغ

ز گل شه ندیدند جایی اثر

ز غالب جدا کرده دیدند سر

همه خیره گشتند و غمگین شدند

سراسیمه و زار و مسکین شدند

ز تیمار وز غم غریوان شدند

غریوان همه زانده جان شدند

سپاه بنی شیبه برخاستند

همه جنگ را تن بیاراستند

ز بهر ای پرخاش، وز گفت و گوی

بحی بنی ضبه دادند روی

همه شب بر آن جای مردی نماند

ز لشکر سواری و گردی نماند

چو پیدا شد از کوه زرین درفش

ز گیتی برآهیخت شعری بنفش

سپاه بنی شیبه ز اعدای خویش

ندیدند یک مرد بر جای خویش

چو از کار دشمن خبر یافتند

سوی حی خود روی برتافتند

بنی شیبه یک سر بیاراستند

برامش نشستند و می خواستند

چو با حی خود جمله باز آمدند

همه می ده و بزم ساز آمدند

ولیکن دل ورقه از مرگ باب

ببردرهمی خون شد از درد و تاب

از آن انده و درد بر جان اوی

شد افزون کی آزرده بد ران اوی

از آن در دو سهمش دل افگار شد

بیفتاد از پای و بیمار شد

چو بهتر شد از رنج نالندگی

دلش کرد مر عشق را بندگی

نگشت از دلش عشق گلشاه کم

نه بر جان گلشاه کم گشت غم

نیارست می خواستش بزنی

که بر مال خویشش نبد ایمنی

همه مال او برده بودند پاک

همش کرده بودند قصد هلاک

همی گفت بی مال و بی خواسته

چگونه شود کارم آراسته

بترسم که گلشاه را گر ز عم

بخواهم، به کف آیدم درد و غم

سر اندر نیارد به گفتار من

نیندیشد از نالهٔ زار من

کی بی خواسته دل نیابد طرب

نه بی سیم هرگز رسد لب به لب

همی بود بر رد هجران خموش

اگرچه همی مغزش آمد به جوش

به مردی تو گر پیشی از روستم

نگیری تو نام ار نداری درم

درم دار هموار باشد عزیز

نیرزی پشیز ار نداری پشیز

یکی بنده بد ورقه را سعد نام

به دانش تمام و به مردی تمام

کی از خردگیش آوریده بدند

به یک جایشان پروریده بدند

بر ورقه نزدیک تر بد ز جان

که بس با وفا بود و بس مهربان

چو از حال او یافتش آگهی

که کارش تباهست و دستش تهی