گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

رفتی از پیش من و نقش تو از پیش نرفت

کیست کو دید به رخسار تو وز خویش نرفت

تا ترا دیدم، کم رفت خیالت ز دلم

کم چه باشد که خود خاطر من خویش نرفت

هیچ گاهی به سوی بند نیایی، آری

هیچ کاری به مراد دل درویش نرفت

شب کنی وعده و فردات ز خاطر برود

از تو این ناز و فراموشی و فرویش نرفت

بی سبب نیست گذرهای خیالت بر من

بی سبب گرگ مکابر به سوی میش نرفت

تیر مژگان ترا جستن دلها کیش است

عالمی کشته شد و تیر تو از کیش نرفت

من رسوا شده را خودکش و مفگن به رقیب

که بدین روز کسی پیش بداندیش نرفت

دل به مرهم چه گذاریم که بر یاد لبت

هیچ وقتی دل ما را نمک از ریش نرفت

خسروا، تن زن و بنشین پس کار خود، از آنک

جگرت خون شد و کار دلت از پیش نرفت