گنجور

 
غالب دهلوی

هند را رند سخن پیشه گمنامی هست

اندرین دیر کهن میکده آشامی هست

خسروی باده درین دور اگر می خواهی

پیش ما آی که ته جرعه ای از جامی هست

نامه از سوز درونم به رقم سوخته شد

قاصد ار دم زند از حوصله پیغامی هست

جغد و آزادی جاوید هما را نازم

کش به هر سو کششی از شکن دامی هست

گفته اند از تو که بر ساده دلان بخشایی

پخته کاری ست که ما را طمع خامی هست

گه رخ آرایی و گه زلف سیه تاب دهی

یاد ناری که مرا تیره سرانجامی هست

بی تو گر زیسته ام سختی این درد بسنج

بگذر از مرگ که وابسته به هنگامی هست

کیست در کعبه که رطلی ز نبیذم بخشد؟

ور گروگان طلبد جامه احرامی هست

می صافی ز فرنگ آید و شاهد ز تتار

ما ندانیم که بغدادی و بسطامی هست

بر دل نازک دلدار گرانی مکناد

خواهش ما که جگرگوشه ابرامی هست

شعر غالب نبود وحی و نگوییم ولی

تو و یزدان، نتوان گفت که الهامی هست؟

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode